به رخت خواب ها تکيه داده بود.
منتظر ماشين بود؛ خيلي دير شده بود. دانه هاي تسبيحش يک به يک روي هم مي افتاد.
مهدي با آنکه هميشه با ابراهيم غريبي مي کرد، دور و برش مي پلکيد؛ انگار بازيش گرفته بود. ابراهيم هم انگار نه انگار، اصلاً محل نمي گذاشت.
اين بار با هميشه فرق مي کرد؛ آمده بود تا برود. خودش گفت: «روزي که من مسأله محبت شما را با خودم حل کنم، آن روز، روز رفتن من است.»
عصباني شدم؛ گفتم: «چقدر بي عاطفه اي. از ديشب تا حالا معلوم نيست چته!»
صورتش را برگرداند، تکان نمي خورد. برگشتم توي صورتش نگاه کردم؛ خيس از اشک بود.